اشعار و نوشته های من
اشعار و نوشته های من
این اشعار کوچک،تقدیم به بزرگ کسی که رفت تا من همیشه زنده بمانم...
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

با دل بودیم و ازفرط عشق بی دل شدیم .... بی غم بودیم و از رنج هجر با غم شُدیم.
در رسم عشقین عشق،اول نوای عشقین .... با نوای عشقین یار بود که بی دل بردار شُدیم.
نوای دل گیرِ یار برای این دل ِ پُرغم،مرهم .... با تَنی آهووار،آمدی وهمچوعشاق،عاشق شُدیم.
ده باربا یار وبی یار شُدیم، ده بار کشیدیم هجر .... دلدارِ عشاق وارشُدیم وصد دل دل دار شُدیم.
این شُد که یار آمد و دل از دل رُبود و نام انداخت .... سرگذشت قضا افگند سایه و صد دل بی نام شُدیم....


نظرات شما عزیزان:

sib909
ساعت20:02---12 اسفند 1391
ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها

زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا



زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم

زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا



زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد

زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا



چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود

چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا



از بد پشیمان می شوی الله گویان می شوی

آن دم تو را او می کشد تا وارهاند مر تو را



از جرم ترسان می شوی وز چاره پرسان می شوی

آن لحظه ترساننده را با خود نمی بینی چرا



گر چشم تو بربست او چون مهره ای در دست او

گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا



گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن

گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی



این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان

یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب ها



چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا



بانک شعیب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا



گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا



گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا



گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا



جنت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدو من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا



گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا



گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی



ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را



اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا



چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا



روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا



گفتا که من خربنده ام پس بایزیدش گفت رو یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا






پاسخ:مرررررسی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: